فقط بیاتو بقیه ش با من
یه چیزای باحال
درباره وبلاگ


میدونی چیه... باید بهت تبریک بگم چون معلومه آدم باسلیقه ای هسی ....خیلی خوش اومدی....

پيوندها
دانلودها
شكلك هاي خوشگل وباحال
رمان هاي ناب
اخبارهنرمندان.ورزشكاران و...
عکس و کلیپ کره ای
❤ Love & Hate ❤
my love u kiss
**مخمصه**
##س-ك-س##
2PM Persian Hottest
قصـرکــــــــــاغـذی1
دانلود اهنگ
خريدشار‍‍ژايرانسل
유♥웃انتهای عشق유♥웃
تروليان مرجع طنزپارسي
عکس های فانتزی
شب های تنهایی
کافه پارادایز
F&M
دوست دخترا_دوست پسرا؟
**بزرگ ترین وبلاگ سرگرمی وخنده**
wrong love
DEATH'sHEAD
parazit
×فقط وفقط خواننه های خارجی×
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان "فقط بیا توبقیه ش به من!! " و آدرس rebellover.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 53
بازدید کل : 71307
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


کد تغییر شکل موس

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 53
بازدید کل : 71307
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1

فروشگاه ساعت مچی
نويسندگان
ARMIN

 
دو شنبه 4 دی 1391برچسب:داستان,طنز,بیا,بخون, :: 17:55 :: نويسنده : ARMIN

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت.

شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و

اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد …

در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم که این موقع شب اینجا نشستی؟!

شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:

هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم. یادته ؟!

زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت:

آره یادمه.شوهرش ادامه داد: یادته پدرت که فکر می‌کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!

زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می‌نشست گفت: آره یادمه، انگار دیروز بود!

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت:

یا با دختر من ازدواج می‌کنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری؟!

ز زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!

مرد نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می‌شدم !!!

 

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد